تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

از خودم دورم

این روزها همچون درختی می مانم که در اعماق جنگلی سرد در انتظار تبری نشسته است 
همچون پرنده ای که بی گدار کوچ کرده است و در دل آسمان ابی گم شده است 
این روزها همچون با غچه ای می مانم که در دل زمستانی سرد و اندوهگین به خواب رفته است 
شاعری که در دل حیاط خلوت زندگی خویش شعر را کنار گذاشته است 
همچون بر گهای پاییزی که در دل یک حوض کوچک آبی رنگ شناور مانده است 
همچون پسرکی که در انشای خود نوشته است در آینده خلبان خواهم شد اما خوب می داند که انشایش را از روی دست بغل دستی اش نوشته است 
همچون سینمای خواب رفته ای می مانم که تما شاگرانش در هیاهوی گفتگوی خویش گم شده اند 
این روزها....
نه توان پر گشودنم هست تا بگریزم از تبری که هر روز مرا از خودم می گیر د 
شاعری که شعر نمی گوید 
حرف نمی زند 
این روزها...
راه رفتن را دوست دارم در شهری بی صدا ،بدون هیاهو ،وبدون هیچ کس ،خودم انبوهی از آدمهایم 
خوب می دانم....
تنهایی ،تنهایی،تنهایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد