تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من این دو پست رو دبوباره می ذارم تو پست آخه خیلی دوستشون دارم

من به کودکی ام اعتقاد دارم

تمام دیوارهای این شهر می دانندکه در جایی از این شهر کودکی های من ریشه دوانده است.در جایی از این شهر خانه ای وجود دارد.که خوابهای هفت سالگی من در آنجا تعبیر می شود. خانه ای که در آن تمام اسباب بازی های من جاریند.آری تاریخ من از اینجا سرچشمه می گیرد .

کوچه ای درست در وسط این شهر شلوغ وخانه ای سیمانی با بوی کاهگل خاطرات من،همین اطراف

من اما....

چقدر زود بزرگ شدم. احساس می کنم در نیمه دوم زندگی حسرت نیمه اول را می خورم.

احساس می کنم تمام تیله های کودکی ام هر شب وقتی به خواب می روم میان ژست خاص دست هایم جاریند.

یادش بخیر هفت سنگها،وسطی ها،فوتبال ها،بچگی هایمان چقدر صادقانه گذشت.بزرگ که شدم.آرزو کردم. که کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.

خانه کودکی ام چقدر زیبا بود.

من وبرادرو خواهرهایم حیاط کوچک خانه خودمان را تقسیم می کردیم. ونهال محبت می کاشتیم.وسط باغچه درختی بود که میوه زندگی می داد.ومن وقتی درخت باغچه از میوه های نرسیده باردار بود.جیب هایم را پر می کردم.ومیان نگاههای متعجب دخترا ن محله وسط بازی فوتبال، می خوردم . ما با دختران محله فوتبال بازی می کردیم .بدون آنکه فکر کنیم روزی بزرگ می شویم.

وحالا من ....

از تمام سعید ها وحمید ها و وحیدهای کودکی ام بی خبرم.

از تمام کودکی هایم جز خانه ای که به سیر طبیعی سرنوشت آن را فروخته ایم.واز آن کوچ کرده ایم . وجز یک کوچه که آن را به وادی غربت سپرده ایم .چیزی نمانده است.

واز آن کوچه جز یک پسر به اسم من که هر چند وقت یکبارباحسرتی وافرو بغضی قاصراز آن می گذرد. چیزی نمانده است.

واز من جز یک حسرت همیشگی وجز یک تنهایی چیزی نمانده است.

آری من به کودکی ام اعتقاد دارم

چهارشنبه 26 فروردین ماه سال 1388
نامه ای به خدا

تو مثل همیشه کنارم بودی می خواستم بخوابم اما تو رهایم نکردی هر شب میان  کا ج های با غچه  خانه ما  پرسه می زنی هر روز میهمان قلب من می شوی من تو را دوست دارم  .

می گویند غم را آفریده ای که همیشه به یادت باشم می گویند بالاتر از همه ای نه به خاطر اینکه  مغرور هستی  بلکه به خاطر اینکه دست  دیگران را بگیری. آری من تو را دوست دارم.

کنار پنجره اتوبوس نشستم  صندلی کناری من خالی بود . راننده داد می زد ماهد شت حرکت ، و اتوبوس حرکت کرد وتو برایم دست تکان دادی  ومن در قنوت آنقدر ربنا گفتم . که چشمانم قرمز شد . آری من گریه کردم . من تو را دوست دارم.

هر کس چیزی می گفت : همه داشتند در مورد فیلم دینی حرف می زدند.از آرمان ها و معیار ها حرف می زد نند .من اما بلند برگشتم وگفتم خدای من کنار ایستگاه  اتوبوس ایستاده است. و هر وقت اتوبو س  دیر بیاید اورا صدا می کنم و بعد شنیدم که همه می گفتند که این پسرک اهل کجاست. ساده است آری من این ساد گی را دوست دارم.

موبایل داشت پخش می کرد :چه سخته شب ها به یاد کسی گریه کنی و وقتی او را می بینی در حالی که سعی می کنی بغض ات را پنهان کنی فقط یک کلمه بگویی :سلام

واز تو چیزی خواستم . من این خواستن را دوست دارم

و حالا زمان گدشته است   در کوچه  غنچه ها دعوایشان گرفته است. دیشب یکنفر در حالی که ترانه می خواند. از کنار پنجره اتاقم رد شد. ولی من بیدار بودم . داشتم به این فکر می کردم. که این نامه را چگونه به تو برسانم . هیچ را هی نبود . نشستم نامه را دوباره خواندم.گریه ام گرفت.احساس کردم.تو هم داری نامه را می خوانی احساس کردم .با منی ، ودرست احساس کردم .با فرشته ها صف کشیدید . وبرای من دست زدید.خوشحا ل شدم . آری من این باهم بودن را دوست داریم.

نامه ای به خدا از طرف یک تنها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد