تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

چقدر بزرگ شدنمان گران تمام می شود

آن روزهای سر شار را یادم هست سر شار دوست داشتن وعشق خوب یادم هست وقتی باران می آمد وکوچه را خیس می کرد ما دلمان برای پنجره می سوخت برای گلدان لب باغچه برای مزرعه قسمت شده کودکیمان خوب یادم هست ما با خنده کودکان روی سر در عکاسی می خندیدیم وبرایشان دست تکان می دادیم بعضی وقتها از سر احساس نا بینایی را از خیابان رد می کردیم ویا گوشمان برای پیرزنها تیز می کردیم تا درد دلشان بی جواب نماند .خوب یادم هست تابستان کلاه کاغذی برایمان کافی بود واز تمام کتابها صدای پای آب سهراب لذت بخش ترین قصه زندگیمان بود .واشکهایمان روی کوچه هایی تنهایی فرود عارفانه ای  داشت .وزندگی جاری بود .

آن روزها را خوب یادم هست تورا به زیباترین شکل دوست داشتن به خاطر دارم .چون ان روزها تو را دوست می داشتم ولی امروز...

هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم فکر می کنم که باید آن روزهای خوب را زیر بالشی بالای کمدی پیدا کنم وبه زندگیم پیوند بزنم ولی خودم می دانم بی فایده است .هر روزبغل پنجره می نشینم وفکر می کنم آدم برفی که آن روزها درست کرده بودیم دارد مرا صدا می زند ومدام توی گوشم می پیچد .یوسف یوسف ...

بعضی وقتها به حماقت خودم می خندم وفکر می کنم اینها چیز عجیبی است وعجیب تر اینکه فکر می کنم .من همانم وآن روزها هم ای روزهایند .عجیب نیست .کجای قصه ما ادمها عجیب است این که بزرگ می شویم ویا این گذشته هایمان را نمی توانیم دفن کنیم فکر می کنم هرروز باید در پیاده رو یک خیابان شلوغ بنشینم .وتمام آدمهای خوب را بشمارم انگشتان دستم کافی است؟؟ .چقدر خوب می شد .انگشتان دستم را کم می آوردم وتمام دوستانم را جمع می کردم وکنار هم می نشستیم وادمهای خوب زندگیمان را می شمردیم .

دلم برای خودم تنگ می شود مگر قرار است فردا چه اتفاقی بیفتد .به قول بعضی ها شاید قرار است .فردایی نباشد چه فرقی می کند اگر من می توانستم خوب باشم .بود و نبود فردا چه فرقی می کرد.

.

.

.

.

امشب می خواهم در این شب طولانی حسن ختامی بنویسم کسی چه می داند شاید من امشب از خواب ابدی بیدار شدم وزندگی جدیدی را اغاز کنم همیشه ادعای من این بوده که انسان شناس خوبی بوده ام وهمیشه از اینکه می توانستم گاهی وقتها اطرافیانم را بهتر بشناسم خوشحال بودم من آنها را می شناختم می دانستم با چه چیزی شاد می شوند وبا چه چیزی ناراحت وخیلی چیزهای دیگر ...ولی کاش می توانستم خودم را بشناسم حالا بعد از 24 سال احساس می کنم هنوز خودم را نمیشناسم وطبیعتا هیچ وقت نمی توانم خدایم را بشناسم اما گفتم حسن ختام ....حسن ختام چه چیزی؟

دلم می خواهد امشب سر اغاز زندگی جدیدی برای من باشد همان دوست داشتنی  را که در من سالها رشد کرده بود از بین رفته است .من تغییر نکرده ام این شرایط است که تغییر کرده است من همان یوسفم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد